قسمت چهارم داستان مکافات
 
نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

امشب با شبهای دیگر فرق میکند ، نمیدانم مادر از کجا منقل و هیزم تهیه کرده و یک منقل آتش آورده داخل هال،

-        مادر این آتش که گلدانها را خراب میکند.

-        نه مادر ، این سوخته و دیگر گاز چندانی ندارد که به گلدانها آسیبی برساند . اگر گفتید شام چی برای شما درست کردم؟

-        هر کدام چیزی میگویند و مادر میگوید ، نه ! من به فکر فرو میروم ، با توجه به آتش و این که پدر گفته بود آن شب مادرش آبگوشت پخته ، گفتم: آبگوشت

-        مادر . ،آفرین دخترم از کجا فهمیدی؟

-        از این آتش ، تو میخواستی صحنه آن شب را برای پدر تجسم کنی.

-        درست فهمیدی دخترم ، تازه پدرت بادبزن هم تهیه کرده ! و بادبزن را نشان میدهد.

-        شام را در محیطی صمیمی میخوریم  آماده میشویم تا ادامه داستان را بشنویم.                                                                                            

پدر چنین ادامه میدهد.

روزها از پی هم میگذشت . زمان منتظر نمی ماند ، کوله پشتی خود را بر دوش کشیده بود و در جاده ابدیت به سرعت پیش میرفت . درسم تمام شد و شدم معلم دبیرستان به قول بعضی ها از بد حادثه ، به قول بعضی ها از بد بختی و به قول خودم در کمال بی لیاقتی

-        چرا بی لیاقتی پدر؟

-        معلمی شغل انبیاست و امثال من واقعا از روی بی لیاقتی معلم شده ایم فاصله بین من تا انبیا فاصله بین زمین تا آسمان است و بلکه فاصله بین نیستی تا هستی یعنی بی نهایت . بگذریم . محل کارم روستایی بود به فاصله 40 کیلومتر از محل زندگی . این فاصله را هر روز با موتور سیکلت طی میکردم . دانش آموزان روستاهای اطراف برای تحصیل دوره متوسطه به این روستا می آمدند که بزرگتر از سایر روستاها بود و در ضمن مرکزیتی داشت.

یکی از روزهای اردیبهشت ماه که از مدرسه به قصد ده خودمان حرکت کردم سر راه یکی از دانش آموزان را دیدم کنار جاده ایستاده . منتظر وسیله نقلیه است . روستای محل زندگیش در مسیر من بود او را سوار کردم و بردم دم منزلشان . خودش و خانواده اش را می شناختم ولی رفت و آمد نداشتیم . جوانک اصرار کرد که به خانه شان بروم ، نپذیرفتم ، صدایمان به گوش پدرش رسید . دم در آمد و مرا بغل کرد وگفت :

-        به به ، صالح تویی ! خدا پدرتو بیامرزه ، چقدر با هم رفیق بودیم هر چی خاک اونه عمر تو باشه این چند سالی که خونواده شما از اینجا رفت و بعدشم پدرت مرحوم شد و تو هم رفتی شهر درس بخونی ما از هم افتادیم . حالا این بچه ما را به هم رسونده باید حکما به خونه ما بیایی . رفتم . اردشیر بود . اسم اردشیر را از مرحوم پدرم زیاد شنیده بودم ولی او را ندیده بودم . گر چه میدانستم نسبت فامیلی داریم شاید هم مرگ زود هنگام پدر باعث شد که رفت و آمد ما صفر باشد .

در هر صورت نشستم و صحبت شروع شد.  

ادامه دارد......

 

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

بهرام
ساعت13:55---6 مهر 1390
سلام عزيزم وبلاگ خوبي داري
خوشم اومد
پيشنهاد ميكنم در كنار مديريت وبلاگ از اينترنت، درآمد هم كسب كني
اونم فقط با ديدن تبليغ يعني تبليغ ببين پول بگير
اگه خواستي به لينك زير سر بزن
همه سايتهايي كه اينجوري پول ميدن رو ليست كردم فقط ثبت نام كن و با روزي 10الي20دقيقه درآمد قابل قبولي كسب كن
اينم لينك
http://parakshop.loxblog.com/post.php?p=66


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان